بازدید امروز : 37
بازدید دیروز : 4
شهادت امام محمد تقی،باعث شد که بدبینی مردم نسبت به خلیفه بیشتر شود.خلیفه هم می خواست نشان دهد که امام محمد تقی را دوست می داشته است.برای همین،به حاکم مدینه دستور داد که معلم با سواد ودانشمندی را پیدا کند تا به پسرش علی درس بدهد.
به نظر خلیفه علی هنوز بچه بود ولازم بود که استادی داشته باشد تا به او چیز هایی یاد بدهد،حاکم مدینه هم گشت وگشت تا اینکه مردی به نام جنیدی را پیدا کرد.جنیدی یکی از دانشمندان ان روزگار بود ودر همه رشته های علمی ان روزگار،کار کرده بود.جنیدی به خانه علی رفت تا به او درس و مشق بدهد.اما هر روز که می گذشت،او بیشتر وبیشتر از رفتار و کردار علی،تعجب می کرد.
روزی از روزها،یکی از دوستان جنیدی او را دید و پرسید:((راستی کودکی که به او درس می دهی،چطور بچه ای است؟))
جنیدی لبخندی زد و چند لحظه ساکت ماند.بعدخیلی جدی گفت:((چرا می گویی کودک؟!بگو ان پیر فرزانه و دانشمند چطور است؟من که در عمرم،کسی را داناتر وعالم تر از او ندیده ام و نمی شناسم.))
دوست جنیدی گفت:((من فقط این را می دانم که داناتر و عالم تر از تو کسی وجود ندارد.))
جنیدی گفت:((چه می گویی دوست من!به خدا قسم من هر چه برای یاد دادن به او می گویم،او نکته ای به گفته های من اضافه می کند،طوری که چیز تازه ای یاد می گیرم.به خدا قسم،در این مدت،من از این کودک نکته ها ومطالب زیادی یاد گرفته ام.او بهترین و داناترین مردم روی زمین است.گاهی از او می خواهم سوره ای از قران را بخواند.او نام سوره می پرسد.من یکی از سوره ها را نام می برم و او از ابتدای ان سوره شروع می کند و به شکل خیلی روان ودرست تا اخر سوره را تلاوت می کند.هم صدای خوشی دارد،هم معنی ایه ها را می داند وهم انها را دقیق تفسیر می کند.))
جنیدی چند دقیقه ای ساکت شد وبعد با صدای بلند گفت:((به خدا قسم،با اینکه کودک،از مدینه خارج نشده ودر یکی از خانه های همین شهر بزرگ شده است،نمی دانم چگونه این همه علم ودانش عمیق و بی حساب را اموخته است؟!)صفحه350و351 کتاب:قصه 14 معصوم . یاعلی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
اشتراک